خبرنامه امیر کبیر

barbar2
 

شنبه ۱۵م فروردین ۱۳۸۸

تلاش به جان خریده به نقد تمام عمر

"نیوشا مزید آیادی"

 

خروجي ايستگاه مترو پانزده خرداد پرازدحام است. جوششي وصف ناشدني در کار است. يک عده مي خرند و يک عده مي فروشند. در کنار خيابان مرداني همه هم سرنوشت، همه يکدست با جامه هايي يک رنگ و درآمدي به تساوي به انتظار باري ايستاده اند. از نگاه سردشان پيداست که عمرشان را در تنگناي بي حاصل اين رفت و آمدها و خريد و فروش ها گذرانده اند.

 

اينان آنچنان از دالان هاي تودرتو و پيچ در پيچ بازار با چرخ هاي دستي و کولي هايشان مي گذرند که انگاري هميشه عجله يي در کارشان است. از همه راه هاي تمام نشدني مرداني خسته باز مي آيند که حکايت شان غمنامه دردي مکرر است. حتي چرخ هاي رنگ و رو رفته حکايت سر به مهر همراهان ديرينه يي را روايت مي کنند که از صبح خروس خوان تا شب تار راه گز مي کنند تا مجموعه يي خوف انگيز از کرور ها خرج زندگي را درآورند.

 

با مردي ميانسال صحبت مي کنم که ۴۰ سال از عمر ۴۸ ساله اش را در همين کار و همين بازار گذرانده. مي گويد شغلش حمل و نقل گاوصندوق است. صندوق هايي که بايد پول هاي عده يي را محفوظ نگه دارد و او تنها سايه مبهمي دارد از رقم ناچيزي که هر شب به خانه مي برد. هر روز از پنج صبح، خانه اش را در اسلامشهر ترک مي کند و مي زند به دل بازار. تا هر وقت کار باشد کار مي کند و حتي گاه دست خالي به خانه مي رود. نگاهً نه چندان گرم اش بر چهره سرخ اش غلبه مي کند و با دست مرا نشانه مي رود و از ته دل احساس خرسندي مي کند که دختري ندارد. ترس از جامعه و بي اعتمادي سرتاسر جانش را گرفته. مي گويد؛ «اگر من دختري داشتم هم سن و سال تو چطور در اين جامعه به کسي اعتماد مي کردم و مي گذاشتم پاره تنم با مردي که نمي شناسم ازدواج کند.» من هم بي اختيار شرمسار از دستان فرتوت اش از نظر خانواده اش راجع به کارش مي پرسم. مي گويد؛ «چهار پسر دارم که همه ناراضي اند اما وقتي کسي نيست که خرج خانه را بدهد، مجبورم.»

 

همه شان مجبورند حماسه زندگي را در هواي آلوده اين شهر و شلوغي بازار هر روز و هر روز تکرار کنند.مرد در دلش آرزوي برگشت به جواني و تکه زميني در يکي از دهات هاي شهرستانش (اردبيل) را دارد، با تراکتوري که براي خودش باشد. حس مي کنم تصور فانوس هاي ده، آسماني ديگر را در دره سياه اندوه اش اکليل مي زنند.

 

از فضاي نوروز در خانه اش مي پرسم. بي اختيار شور عجيبي در صورت اش نمايان مي شود. انگاري از دريچه اميد به بهار نگاه مي کند و با لبخند تلخي مي گويد؛«هنگام سال تحويل، همه خانه ما جمع مي شوند. بزرگ خانواده ام و اگر درآمد ناچيزم کفاف دهد براي نوه ها عيدي مي خرم. تعطيلات هم مي روم اردبيل.»

 

حرف هايش که تمام مي شود به سمت پيرمردي مي روم که با اندوه بسيار روي چرخ دستي اش نشسته. هنوز هم از تصور نقاب اندوه اش دلم مي لرزد. مي گويد؛ «سالي ۱۰۰ هزار تومان به شهرداري مي دهيم تا مگر اجازه جابه جا کردن بارها را داشته باشيم و چرخ هايمان پلاک داشته باشد اما نه بيمه يي داريم و نه پشتوانه يي که اميد به ادامه دادن داشته باشيم. الان ۱۰ سال است از ارتش بازنشسته شده ام و زن و بچه ام را در ايلام گذاشته ام و در بازار کار مي کنم. خانه يي اجاره کرده ام که اجاره اش بسيار ناچيز است.»

 

جواني که همشهري پيرمرد است، وسط حرف هايمان مي پرد و با خنده يي که سرشار از اندوه است، حرف هاي پيرمرد را تاييد مي کند و مي گويد؛ «من هم فوق ديپلم ادبيات هستم و براي سير کردن شکم دو دخترم و کرايه خانه يي که در سرچشمه اجاره کرده ام مجبورم هر روز ناسزاهاي اين و آن را تحمل کنم.» با نارضايتي از شغلي که امروز دارد، مي گويد؛ «خط بسيار خوبي دارم و گاهي دلم مي خواهد براي مسوولان نامه يي بنويسم و از وضع خودم و امثال خودم بگويم اما فايده يي ندارد.» انگاري حرف هايش تمامي ندارد اما مجال اندک مانع ادامه دادن مي شود.

 

به دل بازار مي زنيم و از کوچه پس کوچه هاي شلوغ اش مي گذريم. از سکوت خبري نيست. باربرها رهگذران را با فريادهايشان از حضور خود مطلع مي کنند و راه خود را پيش مي گيرند. پيرمردي را مي بينم که جلوي حجره عطاري به چرخ دستي اش تکيه زده و مردان و زنان در حال خريد را نظاره مي کند. نقاب اندوهي به چهره دارد که مرا به سويش مي کشد. سر صحبت را باز مي کنم. ۷۵ سال دارد و دستش را تازه عمل کرده است. از خرج دوا و درمانش که مي پرسم، آهي مي کشد و از درآمد ناچيزي که بعد از چندين ساعت کار طاقت فرسا در بازار همه خرج درمان دردهاي ناشي از کارش مي شود، مي گويد. نگران آينده دختر و پسر بيمارش است که افسردگي حاد دارد و مي گويد؛«با اين وضعيت جسماني که دارم توانايي جابه جايي بارهاي سنگين را ندارم و مجبورم حداکثر روزي هفت يا هشت هزار تومان کار کنم که آن هم کفاف خرج خانه و زندگي ام را نمي دهد.»

 

در راه برگشت حجم متنابهي از سوال هاي بي جواب را در سر مي پروراندم؛ اينکه چرا باربرهاي بازار سالانه بايد با چنين درآمد ناچيزي ۱۰۰ هزار تومان بپردازند که فقط و فقط چرخ هايشان پلاک داشته باشد؟ يا چرا چنين قشري از جامعه که به سبب کارشان متحمل بيماري بيشتري مي شوند، نبايد بيمه باشند؟ و صدها سوال و تصور از زواياي زندگي مردماني که اين گونه روزگار مي گذرانند و شايد خيلي از ما ساکنان تهران حتي لحظه يي به آنها فکر نکنيم.