زنجیری که از کودکی با ماست                                                                           

    سارا لقایی                                                                                                                           
من هر روز که از میدان ونک، به قصد رسیدن به دفتر کاری که به خاطر تعطیلی پیاپی روزنامه ام به آن تبعید شده ام، رد می شوم، ماشین منفور گشت ارشاد را می بینم. با خواهران و برادران منفور

مامور کنترل لباس مان. می بینم که به بارانی کوتاهی، چکمه روی شلواری چیزی گیر داده اند و با دختری که گاه احساس می کنم از بسیار ساده  پوشیده جر و بحث می کنند. هر چه فکر می کنم نمی فهمم

 واژه "پلیس امنیت اخلاقی" را از کجا آورده اند. نمی فهمم این "اخلاق" که می گویند چیست؟ اگر این پلیس وظیفه دارد فضیلت اخلاقی بگستراند چرا دروغ گو ها را نمی برد وزرا؟ چرا تک تک آدم هایی که

تهمت می زنند و غیبت می کنند و خلاصه گناه کبیره مرتکب می شوند یا در تکرار گناه صغیره اصرار دارند را نمی برد گیشا؟

من از این خشونت هر روزه خسته ام. خشونتی که گاه دولت به تنهایی علیه زنان اعمال می کند و گاه با همکاری خانواده ها. حکایت ما که خانواده مذهبی یا سنتی داریم حکایت غریبی است. اگز شانس بیاوریم

 و همان موقع که زاییده شدیم نافمان را برای پسر عمویمان نبرند، دست کم کاری که می کنند این است که توی سیسمونی مان روسری و چادر می گذارند. تا 9 سالگی انتظار می کشیم جشن تکلیفمان برگزار شود

 که بزرگ شویم و با حجاب. ما که فکر می کنیم پدر و مادرمان خدا هستند، توی برنامه کودک هم که مدام از برتری چادر حرف می زنند، توی مدرسه هم تعریف می کنند ار یک تار مویمان بیرون باشد روز قیامت

 از همان یک تار مو آویزانمان می کنند.

9 سالمان که می شود شروع می کنیم به دیدن. دیدن اینکه زن های خارجی توی فیلم ها روسری سر نمی کنند. خانم دکترها که پیششان می ریم کاکلشان بیرون است. دوستانمان توی مهمانی روسری سر نمی کنند.

 آدم های خوشتیپ موهایشان همیشه بیرون است. به آنها که آرایش کرده اند بیشتر احترام می گذارند. آرزوی "مامان ماتیک دار" می کنیم. چرایی این روسری که از صد تا تو سری بدتر است نمی فهمیم و به فکر نه

 گفتن نمی افتیم. نه توی خیابان نه توی خانه حق انتخاب نداریم. بزرگان کشور و بزرگام خانه سایز لباس و قد سلوار و تنگی و گشادی مانتو مان را تعیین می کنند و ما هیچ نمی گوییم.

کم کم بزرگ می شویم. با همان زنجیری که 9 سالگی با ماست. خسته می شویم و باز نمی توانیم. اینجاست که مجبور می شویم با چادر از خانه بیرون بیاییم. دلمان می خواهد خودمان بشویم اما گشت ارشاد

نمی گذارد. به مانتو و روسری به ناچار رضایت می دهیم و به زنجیری که به دست و پایمان بسته خو می کنیم. توی راه پله آرایش می کنیم که پدر نبیند. از میدان که رد می شویم برای اینکه برادر و خواهران توی

 خیابان نبینندمان دوباره پاکش می کنیم.

از این دست روزی هزار بار چهره عوض می کنیم. از سلول تنگمان به هواخوری می رویم و باز باز می گردیم و تا ابد همانجا می مانیم.

ترک حجاب، اگر مخفیانه باشد به معنی طرد از خانواده است و اگر آشکار، به معنی یک حبس همواره. و برایمان کاری نمی ماند جز اینکه آرزو کنیم هیچ وقت دختر دار نشویم.

چرا سکوت می کنیم؟