بازگشت به صفحه اصلی                             

علیه تبعیض  
سازمان دفاع از حقوق زن در ایران

 

 

 


خاطرات دردناک زندگی دختر یک اعدامی و سه ده محروم اجتماعی
 


"زهرا حقوقی"
 


زندگی برای هر کس صورتی دارد شاید زیبا شاید زشت اما برای من چهره غم انگیز و تلخ خود را تا امروز نمایانده است و ابزاری در اختیار نظام یا حکومتی قرار داده که حقوق بسیاری را از من و خانواده ام دریغ کرده اند و من تا روزی که زنده هستم برای احقاق حقوق از دست رفته ام تلاش می کنم.

پدرم در ارتش شاهنشاهی سروانی مجرب و کارآزموده بود. مادر و پدرم عاشقانه یکدیگر را دوست میداشتند و حاصل ازدواجشان که هشت سال بیشتر دوام نداشت سه فرزند بود.

شش سالم بود و تازه انقلاب شده بود.من از انقلاب چیزی نمیفهمیدم اما از انقلابی که در خانه مان رخ داد خاطرات تلخی دارم.مادرم زایمان سختی داشت و دوره نقاهت را میگذراند که دوستان پدر با او تماس گرفتند که " پاسدارها برایت پاپوش دوخته اند، به پادگان بر نگرد تا اوضاع آرام شود".پدرم تنها یک هفته در خانه ماند و میگفت "آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟" و با پایان یافتن مرخصی اش مانند یک ارتشی وظیفه شناس به محل کارش بازگشت و این آخرین دیدارمان بود. او را دستگیر کرده و به زندان بردند.خبر به پدربزرگم که وکیل پایه یکم دادگستری بود، رسید. و او با دفاعیه در محل و روز دادگاه انقلاب حاضر شد، غافل از آنکه دادگاه انقلاب بدون حضور وکیل رای اعدام پدر را صادر کرده بود.پدرم که در مدت سه ماه حبس انواع شکنجه ها را تحمل کرده بود ،هنوز باور نمیکرد که چگونه پاسداران توانستند با خریدن سه شاهد دروغین و بستن تهمت قتل و ارعاب مردم و جلوگیری از پایین آوردن مجسمۀ شاه از میدان شهر حکم اعدام را برایش رقم بزنند.

در همین زمان خانوادۀ دردمندمان به دیدار یک روحانی با نفوذ رفتند و من که شش سال داشتم را به پابوس او بردند و من به او التماس میکردم که "آقا تو را به خدا پدرم را نکشید او بیگناه است!!!!!" و او پاسخ داد: از من کاری ساخته نیست.

قبل از اجرای حکم و برای دفاع از پدرم، نامه ای از دادگستری تهران با مضمون "تعویق اجرای حکم اعدام به مدت 10 روز" گرفتیم و به دادگاه انقلاب اردبیل دادیم اما پس از 2 روز پدرم را اعدام کردند ونه تنها به رای دادگاه احترامی نگذاشتند بلکه از دادن جسد او نیز خودداری کردند.که پس از چند روز تلاش پدربزرگم با قول بی نام ماندن قبرِ او، جسد را به شهر خود منتقل کرد و در مسجدی که ساخته بود بی نام و نشان و مخفیانه دفن نمود.

اولین دادستان پروندۀ پدرم، حجت السلام صالحی مازندرانی، با خواندن مطالب مندرج در پرونده با تشخیص بیگناهی پدرم از صدور حکم برای او امتناع کرده بود و از قضاوت کناره گرفت و دادگاه انقلاب با قضات دیگری تشکیل شد و پدربزرگم برای طرح شکایت علیه این بی عدالتی، تلاشی پنج ساله برای دریافت حکم قانونی اعدام فرزندش انجام داد که نتیجه آن تنها دریافت پیش نویس حکم با امضای مخدوش بود که هیچ ارزش قانونی نداشت و قابل طرح در هیچ مرجع قانونی نبود.

مادرِ یکی از شاهدانی که پاسداران خریده بودند، پس از 6 سال تماس گرفت و گفت فرزندم را پاسداران اغفال کردند و به او پولی دادند تا علیه سروان حقوقی شهادت دروغ دهد .من امروز فرزندم را در تصادف از دست داده ام و میدانم که سروان حقوقی سه فرزند دارد و خون یک بیگناه دامن پسرم را گرفته است. من اکنون پایم لب گور است و از شما طلب بخشش دارم!!!!!!!!!!!لطفا ما را ببخشید .

پس ازاعدام پدر، زندگی ما با دردهای فراوان اجین شد، زیرا این فاجعه نه تنها با این موضوع پایان نیافت، بلکه من و خانواده ام را در سی سال بعد از آن با انواع محرومیت ها مواجه کرد و ما تاوان کار نکرده را در تمام زندگی پرداخت کردیم. ما به خانۀ پدربزرگ منتقل شدیم تا شاید امن باقی بمانیم. او مرد نیکوکار و خوشنامی با باور ها و عملکرد مذهبی بود که هرگز تا روز مرگش باور نکرد چگونه یک دولت با نام اسلام چنین فجایعی را به بار آورده است.
در کلاس دوم راهنمایی بودم که از دفتر مدرسه مرا احضار کردند و به من گفتند چون تو فرزند افسر شاهنشاهی اعدامی هستی، باید جاسوسی دانش آموزان کلاس را بکنی و به ما گزارش دهی که چه کسی بر علیه نظام و یا امام خمینی صحبت میکند و وقتی با گریه و مقاومت من روبرو شدند ناامید شدند اما از من که تنها سیزده سال داشتم، خواستند که راجع به این موضوع با هیچ کس حتی مادرم سخن نگویم و من شبها با خود میگریستم که خدایا پدر و نان آورخانه را از ما گرفتند و شیرازۀ زندگی ما را از هم پاشیدند و حالا تو شاهد باش که به فرزند او نیز رحم نمیکنند و از او میخواهند تا جاسوسشان باشد.چگونه میتوانستم با آنها همکاری کنم در حالی که هنوز قبرپدرم بی نام مانده بود.در عالم کودکانه ام همیشه از این اندیشه در هراس بودم که هر لحظه در باز خواهد شد و پاسدارها ما را خواهند کشت. بارها از کلاس درس به دلیل پوشیدن جوراب سفید آن هم در کفش کتانی مدرسه به خانه برگردانده شدم .بارها از کلاس درس بخاطر پرسش اینکه چرا پدر بیگناهم را کشتند ؟؟؟مگر این مملکت اسلامی نیست؛ بیرون شدم و چه خیال خوشی داشتم که شاید یک روز همه این ترس تمام شود.

در دورۀ دبیرستان از پیوستن به گروه تربیتی مدرسه امتناع کردم و از مدرسه اخراج شدم .با وجودی که همیشه در کلاس شاگرد ممتاز بودم اما در کنکور سراسری در گزینش رد شدم و در دانشگاه شبانه آنهم با تعهد و پرداخت شهریه پذیرفته شدم. در همان سال پاسدارها به خانه مان هجوم آوردند و هر چه عکس و نوار بود بردند و بقول خودشان زهره چشم از خانواده ام گرفتند. من و خواهر و برادرم که در کنار مادر از ترس میلرزیدیم، تازه فهمیدیم که سایه به سایه تحت تعقیبیم .علی رغم ظلمی که به ما روا شده بود سکوت اختیار کردیم تا سرنوشتی همانند پدر پیدا نکنیم .

در تمام مدت تحصیل در دانشگاه با حراست و انجمن اسلامی درگیر بودم و آنها به بهانه های مختلف مرا می آزردند.از ایراد گرفتن به موی بیرون آمده از مقنعه ام در سلف سرویس دختران گرفته!!!!! تا بهانۀ ماندن در کلاس با در باز!!! با پسری که مسئول حل تمرینات ما بود و دو همکلاسی دختر دیگر، هر بار به کمیتۀ انضباطی فرا خوانده میشدم و با تعلیق مواجه میشدم و مستقیما به من میگفتند که یا با ما همکاری میکنی و یا ما هر آنچه بتوانیم بر علیه فرزند افسر شاهنشاهی اعدامی که مسلما مخالف نظام است انجام خواهیم داد و تو را از اینجا با مدرک بیرون نخواهیم فرستاد. هر بار که با مقاومت من روبرو میشدند به دنبال بهانۀ دیگری میگشتند.آنها تا روز آخر نیز دست برنداشتند و علی رغم اینکه نامه ای مبنی بر گذراندن کل واحدهای درسیم از دفتر آموزش دانشگاه دریافت کرده بودم وقتی برای گرفتن مدرک تحصیلیم به واحد فارغ التحصیلان مراجعه کردم در کمال ناباوری شنیدم که شما 1 واحد درسی کم گذرانده اید و هنوز فارغ التحصیل نیستید. این در حالی بود که من با تمام دوستان هم دوره خود که آنها فارغ التحصیل شده بودند آنجا را ترک کرده بودم و فهمیدم این سناریوی دیگری برای اعمال فشار و ظلم بیشتر به من است.

با تکرار تقاضایم و نامه نگاری به حراست و ریاست و امور فارغ التحصیلان و دفتر آموزش پس از دو سال پیگیری مسئول آموزش دانشگاه که همیشه با چشمان اشکبار من مواجه بود به من گفت که پس از ساعت اداری به امور فارغ التحصیلان مراجعه کنم!!!!!چاره ای نبود .وارد ساختمان چند طبقۀ خالی از کارمند شدم در حالی که ترس تمام وجودم را پر کرده بود، به دفتر رئیس رفتم .او گفت :خانم شما مشکل حراستی دارید.شما فرزند یک مخالف اعدامی هستید .ما به شما مدرک نخواهیم داد!!!!!تنها یک چاره برایت وجود دارد و در حالیکه خود را به من نزدیک می کرد ادامه داد : من این مشکل را برایت حل میکنم اگر با من رابطه ات را قطع نکنی.من که از قصد شوم او آگاه شدم به زحمت و با تمام توان آنجا را ترک کردم و متاسفانه به خاطر وجود آدرس و شماره تلفنی که از من داشت تا مدتها با مزاحمت روبرو بودم ،تا اینکه مجبور به تعویض خانه و تلفن شدیم.

این در حالی بود که من نامزدیم را با همسرم (که او هم پسر یک خلبان اعدامی ارتش بود) مخفی نگاه داشته بودم غافل از اینکه تمام رفت و آمد های ما مخفیانه تحت نظر بود.

مادرم که سالها با مشکل اقتصادی دست به گریبان بود اینک توانش را از دست داده بود و من هر تلاشی برای پیدا کردن کار می کردم بی فایده بود. در اکثر آزمونهای استخدامی در قسمت علمی پذیرفته میشدم اما در تمام آنها در قسمت گزینش مردود میشدم.باید کاری پیدا میکردم تا کمک خرج خانه باشم تا شاید خواهر و برادرم از تحصیل محروم نمانند. تحصیلی که برای برادرم در دانشگاه آزاد جنوب کشور و برای خواهرم در دانشگاه غیر دولتی میسر شده بود. اگر کمکهای گاه و بی گاه خانواده پدری ام نبود معلوم نبود چه سرنوشتی برایمان رغم می خورد.

بالاخره در آزمون استخدامی آموزش و پرورش در قسمت علمی قبول شدم ولی میدانستم این بار نیز مانند قبل، مرا نخواهند پذیرفت. روزی که برای گزینش رفتم ،خانمی در اطاق نشسته بود که قران میخواند و حتی جواب سلامم را نداد !!!!سپس گفت :خوب، از خودت بگو ؟؟از پدرت از مادرت ؟؟؟؟تا شروع به صحبت کردم که پدرم را بیست سال پیش از دست داده ام و مادرم نیز معلم بازنشسته است پوزخندی زد و پرونده ای که جلویش باز بود را ورق زد. تازه متوجه شدم که نه تنها میداند که من فرزند چه کسی هستم بلکه زبان به هتاکی گشود:شما فرزند یک مخالف جمهوری اسلامی هستید و نامزدتان هم شرایط مشابهی دارد. ما میدانیم که شما از این نظام کینه به دل دارید و حتما ضربۀ خود را به ما خواهید زد و سپس تمام رفت و آمدهای کنترل شدۀ من و همسرم را نام برد. حتی رفت و آمد به خانۀ دوستانم نیز ازقلم نیافتاده بود. سپس افزود:پدر شما کافر است و در اعماق جهنم قرار دارد!!!! شاید خدا او را ببخشد، بنابراین شما چون فرزند چنین کسی هستید باید بدانید که با دیگران فرق دارید، مثلا اگر موی سر شما معلوم باشد گناه است اما اگر موی دختر همسایه مشخص باشد عیبی ندارد چون او فرزند چنین کسی نیست و شروع به تحقیر من کرد. من که دیگر توان و تحمل توهین و ظلم را نداشتم کنترلم را از دست دادم و شروع به داد و بیداد کردم که شما که تمام کارهایم را زیر نظر گرفتید و از مردم پرس و جو کردید. چگونه آن مردم به شما نگفتند که پدرم را بیگناه اعدام کردید؟؟؟چگونه نمیدانید که در تمام مدت کار مادرم مورد تهمت فساد قرار گرفت. چطور نمیدانید که ما با مشکلات گوناگون روبرو هستیم؟؟؟چطور اینها را نپرسیدید که خانوادۀ این اعدامی این بیست سال چطور شب و روز گذراندند؟؟؟شما چطور مسلمانید که قران را میخوانید ولی جواب سلام ِ واجب دینتان را نمیدهید!!!!! چون من فرزند یک کافرم ؟؟؟؟؟چگونه نام خود را انسان مسلمان میگذارید؟؟؟و آنجا را ترک کردم.


نتیجه واضح بود، جواب رد گزینش آمد. همسرم هم در همین زمان به دلایل مشابهی زندانی شد و از دانشگاه نیز اخراج شد و هر کجا به سر کار میرفت حداکثر شش ماه دوام داشت.

زندگی عرصه را بر ما چنان ترک کرده بود که هر روز بیشتر در لاک خود فرو می رفتیم تا شاید زنده و سالم بمانیم.

بعد از یک سال پدریکی از دوستانم که از وضعیت ما خبر داشت، گفت: کسی را در آموزش و پرورش میشناسد و گفت که نامه ای از شورای اسلامی محل بیاور که فعالیت سیاسی نداری، شاید بتوانم کاری برایت بکنم. من به شورای اسلامی محل رفتم و نامه ای مبنی بر عدم فعالیت سیاسی گرفتم و با توصیه همان شخص، در یک روستای دور افتاده با شرط دادن تعهد به حراست آموزش و پرورش و شرط اینکه علیه نظام صحبتی نکنم و اینکه می دانستم در حین تدریس زیر نظر هستم مشغول به کار شدم. آنقدر از داشتن کار خوشحال بودم که سختی رفت و آمد و پوشش اجباری چادر را از یاد بردم و چنان به دانش آموزانم عشق ورزیدم که بهترین دوستانم شدند اما این شرایط زیاد دوام نیاورد. به حراست فرا خوانده شدم و با بهانه این که اطلاعات اسلامیم کافی نیست هر بار مجبور به خواندن سه کتاب معرفی شده از طرف آنان شدم و با امتحان دادن آنها دوباره بعد از چند ماه این کار تکرار می شد. به دلیل خلاقیت و نوآوری و بازده بالای کار چندین تشویق نامه از گروه کاریم دریافت کردم و علی رغم بهانه گیریهای متعدد آنها من از حمایت تنها و تنها دانش آموزانم برخوردار بودم .

مجددا به حراست فرا خوانده شدم و این بار به بهانه ازدواجم با فرزند یک اعدامی مورد مواخذه قرار گرفتم و من از آنها خواستم که ما را از معیشت سالم محروم نکنند و تازه فهمیدم که چرا آنان مرا در آموزش و پرورش پذیرفته اند. این مهم را زمانی بیشتر درک کردم که درگیر اعتصابات صنفی معلمان بودیم. نامه ای را تنظیم کردم که چرا به کلاس نمیرویم و مطالبات صنفی مان چیست؟؟ نامه را نوشتم و همۀ معلمها امضا کردند و توسط مدیر به ادارۀ محل ارسال شد. دو روز بعد به حراست احضار شدم و گفتند :ما نامه را بررسی کردیم. نامه به خط شما بود و شما ظاهرا فراموش کردید چه کسی هستید و حالا بر علیه دولت فعالیت کرده اید .من پرسیدم که ایا من به عنوان یک معلم حق اعتراض صنفی ندارم ؟؟؟؟پاسخ دادند: خیر شما فرزند یک اعدامی هستید و مرا به دورترین و بدترین مدرسه موجود در محل فرستادند جایی که مدیر مدرسه از هیچ آزاری در حق من فروگذار نکرد و از ارسال دروغین غیبت غیر موجه تا گزارش بد لباسی و غیره را برای اداره ارسال کرد تا پرونده ام سیاه تر شود .بطوری که وقتی از او شکایت کردم و دروغهایش را بر ملا کردم نه تنها از من کسی حمایت نکرد با این جواب که گزارشات مندرج درپروندۀ شما کامپیوتری شده و قابل بازگشت نیست مواجه شدم !!!!!!!!!!!تنها چیزی که کمی مرا در امان داشت عملکرد کاملا موفق در امر آموزش و علاقه به دانش آموزانم بود که تحمل این همه سختی و درد را برایم ممکن میکرد.

در جریان اعتصاب معلم ها مقاله ای در روزنامه خواندم که دلیل بدون پاسخ ماندن اعتراضات معلمان را انتخاب آنها از محروم ترین اقشار و فریفتن آنها با شعار" معلمی شغل انبیا است نه شغل اغنیا" و همچنین گذراندن معلمها از انواع فیلترهای حراستی و گزینشی میدانست که آنها را آنقدر دست و پا بسته کرده بود که از ترس از دست دادن لقمه نانشان به خود اجازۀ اعتراض نمیدادند ودر صورت اعتراض سریعا با محرومیت های مختلفی نظیر تبعید و یا تعلیق مواجه میشدند و تازه فهمیدم اگر آنها مرا پذیرفتند به خاطر دلسوزی نبوده بلکه به این خاطر بوده که بهترین جا برای مهار افرادی مثل من آنجا بوده که همواره ما را در ترس و زیر ذره بین نگاه دارند و حتی اجازۀ شرکت در اعتراض صنفی را از ما بگیرند.

با زیاد تر شدن این فشارها و فشاری که همسرم به خاطر بیکاری های پی در پی میکشید هر روزه فشار بیشتری را متحمل میشدیم و نمی دانستیم که در برابر این ظلم باید چه کنیم و چگونه می توانیم خود را از زیر بار این فشار طاقت فرسا برهانیم. بعد از پنج سال ازدواج فرزندم بدنیا آمد و همسرم بالاخره در شرکت یکی از دوستان دانشگاهیش مشغول به کار شد. یکسالی نگذشته بود که به خاطر سفر کاریش به یک کشور آفریقایی که در آن سفر یکی از نمایندگان مجلس همراهشان بود، مورد افترای اقدام به نزدیک شدن به نماینده مجلس و قصد کارشکنی در امور دولتی قرارگرفت و او را وادار به کناره گیری از کار و در غیر اینصورت تهدید به از دست دادن همسر و فرزندش کردند و او را مورد ضرب و شتم قراردادند و این ضربه آخر برای ما که فرزند خردسالی داشتیم قابل تحمل نبود. ما ایران را در کمترین زمان ممکن ترک کردیم و به کمیساریای عالی پناهندگان مراجعه کردیم. ولی اکنون پس از گذشت 2 سال هنوز به جای امنی نرسیدیم زیرا کمیساریای عالی پناهندگان از ما حمایت نکرده و اعلام کرد "شما نه در گذشته و نه در حال مورد آنچنان رفتار شدیدی قرار نگرفتید که معادل ظلم و ستم باشد تا بتوانید از حمایت سازمان ملل بهره مند شوید".اما من تا روزی که زنده هستم برای نجات خانوادۀ کوچکم تلاش میکنم و بیش از این زندان و شکنجه و تهدید را بر همسرم روا نمیدانم و هرگز اجازه نخواهم داد تا فرزندم به سرنوشتی همانند من و پدرش دچار شود و از تمام فعالان حقوق بشر و حمایت از زنان میخواهم که از من حمایت کنند.


 

 

 


بازگشت به صفحه اصلی