بازگشت به صفحه اصلی                             

علیه تبعیض
سازمان دفاع از حقوق زن در ایران

 

 



گزارش يک رويداد اندر حکايت امنيت اجتماعي زنان


ثریا قزل ایاغ -21 اردیبهشت 1388


 حفظ "امنیت اجتماعی" با شیوه های نظامی و خشونت بارتبدیل به سنت و رسمی شده که نزد خشونت آموختکان جامعه مردسالارو صاحبان عقل مذکر ،بیش از پیش نهادینه شده است . تا جایی که قیم های غیر رسمی و رسمی جامعه ، شخصا با مجوزی" غیبی"که از سوی نهادهای حفظ امنیت در اختیارشان گذاشته شده خود به اجرای قانون مبادرت می کنند. نتیجه اینگونه اجرای قوانین صحرایی زن ستیز، گستره ای از فجایع و خشونت های رفتاری را برجامعه تحمیل کرده است.رویدادهای مربوط به هتک حرمت و برخودرهای فیزیکی تا حبس و قتل و ناپدید شدن های مشکوک در اخبار مربوط به خشونت زنان نتیجه رفتاری خودسرانه نسبت به اجرای قوانین نه جندان عادلانه است . روایتی که می خوانید گوشه ای از" فعالیت" های خشونت آموختگان جامعه زن ستیزاست.

زمان: ساعت 9:30 صبح دوشنبه 15 ارديبهشت ماه 1388

مکان: سعادت¬آباد، کمي بالاتر از ميدان کاج

زن جواني با بسته های خريد از خواربارفروشي نزديک ميدان بيرون ميآيد تا بسته ها را در ماشينش بگذارد. مردي را ميبيند که دور و بر ماشين او ميچرخد. زن گمان ميبرد او نميتواند از پارک خارج شود. با لحني آشتي جويانه مي¬گويد: "دارم مروم." اما مرد با لحن پرخاشگرانه فرياد ميزند: "تو صاحب اين 206 هستي؟ معلوم نيست کدام فلان فلان شده اي اين ماشين را زير پاي تو انداخته." زن که جا خورده است، ميپرسد: "اين حرفها يعني چه؟ مگر چه شده است؟ " مرد با صدايي جمعيت جمع کن فرياد ميزند: "زدي سپر ماشين مرا کندي، تازه ميگي چي شده؟!" زن لحظه اي هاج و واج به او نگاه ميکند و به او ميگويد: " اگر فکر ميکنيد من سپر آهني ماشين BMW شما را با سپر فايبرگلس خود کنده ام، پس چرا هيچ اثري بر روي ماشين من نمانده است؟"

يک مرتبه آتشفشان فحش فوران مي¬کند. فحش هايي که گوش از شنيدن آن و زبان از بازگفتنش به درد ميآيد. زن لحظه اي خود را در محاصره ي خيل عظيمي ميبيند. سعي ميکند توجه پليس راهنمايي رانندگي را به خود جلب کند، ولي پليس خودش را به آن راه زده است. به مرد ميگويد: "يا شما برويد پليس بياوريد يا من ميروم." سکوت تأييدآميز جمعيت نسبت به رفتارهاي زشت و غير انساني مرد او را جريتر ميکند تا فحشهاي آب نکشيدهتري نثار زن جوان کند.

همه ي اينها در چند قدمي گشت ارشاد که در مقابل مسجد جاخوش کرده است و مواظب است که نکند تار موي دخترکي بيرون باشد تا امنيت اجتماعي را به خطر اندازد روي ميدهد و آب از آب تکان نميخورد.

در ميان چهره¬هايي که زن جوان را محاصره کرده¬اند، تنها زني ميان¬سال به او نزديک مي¬شود، صورت خيس او را مي¬بوسد و در گوشش مي¬گويد: "دخترم، خودت را از اين مهلکه به در ببر که دست کمکي نيست." زن سوار ماشين مي¬شود تا با پليس 110 تماس بگيرد که طبق معمول راه به جايي نمي¬برد. مرد اين بار با حالتي تهاجمي درِ ماشين را باز مي¬کند و به او امر مي¬کند پياده شود و به او تهمت مي¬زند که خواسته است فرار کند. زن که کم کم کنترل اعصابش را از دست داده، مي¬گويد: "من که کاري نکردم که فرار کنم. ولي واي به روزگار تو اگر پاي نيروي انتظامي به اينجا برسد." (چه خوش خيال!) مرد او را مسخره مي¬کند: "زنگ بزن ببينم چه ... مي¬خوري؟!" زن نااميد به چهره¬هاي پيرامون خود مي¬نگرد، چه مي¬بيند؟ انسان؟

دريغا! نمي¬دانم بر کساني که مي¬ايستند و به هتک حرمت هم¬ وطن خود نگاه مي¬کنند و دم برنمي¬آورند چه نامي بايد گذاشت. مرد پس از نثار فحش¬هاي زشت سوار ماشين مي¬شود تا برود. اين بار زن مقابل ماشين او مي¬ايستد و مي¬گويد: "تا پليس نيايد و به ادعاها و توهين¬هاي تو رسيدگي نکند، حق نداري بروي." مرد حرکت مي¬کند و با سپر به پاي زن مي¬زند و در حاليکه مي¬خندد و زن را مسخره مي¬کند، راهش را مي¬گيرد و مي¬رود و دوباره حرف زشتش را تکرار مي¬کند: "تو هيچ ... نمي¬تواني بخوري."

زن داخل ماشين سرش را روی رل مي¬گذارد و مي¬گريد. بر بي¬گناهي و بي¬پناهي خودش و بر اينکه کسي به راحتي او را متهم کرد، خود قاضي شد، قضاوت کرد، حکم صادر کرد و به زشت¬ترين شيوه هایی حکم خود را اجرا کرد و رفت، بي¬آنکه فريادرسي باشد. جمعيت پراکنده مي¬شوند تا با آب و تاب داستان به خاک ماليده شدن پوزه¬ي يک ضعيفه! را توسط يک ابرمرد! نقل کنند و تفريح کنند.

شوهر پريشان از راه مي¬رسد. زن جوان و درهم شکسته¬ي خود را دلداري مي¬دهد و وعده مي¬دهد که شکايت مي¬کنند. هر دو با خوش¬بيني به نيروي انتظامي محل مي¬روند تا طرح شکايت کنند. جالب اينکه از پليس دمِ در تا افسري که شکايت را تنظيم مي¬کند، به ساده¬ دلي آن¬ها مي¬خندند و مي¬گويند: "چيزي نشده، سخت نگيريد. پي¬گيري دردسر دارد." باور مي¬کنيد؟ هتک حرمت از يک زن جوان، در انظار عمومي، چيزي به حساب نمي¬آيد. ولي وقتي آن¬ها اصرار مي¬ورزند، سرانجام آن¬ها را به دادگاه محل ارجاع مي¬دهند.

آن دو خسته و درمانده، ولي اميدوار به ديدار قاضي مي¬روند. زن وقتي مي¬فهمد قاضي زن است خوشحال مي¬شود. فکر مي¬کند دست کم قاضي حرف او را خواهد فهميد. ولي دريغ که قاضي پس از مرور متن شکايت، با بي¬ادبي و خشونت، با لفظ مبارکش مي¬فرمايد: "براي اين شِر و وِرها وقت دادگاه را نگيريد." بي¬آبرو کردن يک زن خانواده در انظار عمومي و اهانت، توأم با رفتارهاي مجرمانه خشونت¬آميز از ديد يک قاضي شِر و وِر است! اين بار هر دو مي¬شکنند. مرد با عصبيت مي¬گويد: "همين کارها را مي¬کنيد که مردم را وادار مي¬کنيد خودشان اجراي عدالت را به دست گيرند."

نتيجه، زن جوان دو روز است که در بستر افتاده، زيرا زخم بر جسم مداوا دارد، ولي زخم بر حيثيت انسان به راحتي ترميم نمي¬شود. اين زن و شوهر جوان هر دو آرزو دارند مرد را بيابند و او را به دست مادرش بسپارند تا با روش قرون وسطي دور لبهايش را سوزن بزند و نمک بپاشد تا شايد در اين سن و سال بياموزد که زشت گويي، زشت خويي مي¬آورد. چون ظاهراً براي اين رفتارهاي مجرمانه¬ي آشکار، مجازات ديگري وجود ندارد.حال معنی کنید حقوق شهروندی،منزلت انسانی و امنیت اجتماعی را...
 


 

بازگشت به صفحه اصلی